زندگی روزمرهی تکراری انگار یه فیلم قدیمیه که هر روز پخشش میکنن. صبح با زور از زیر پتو میای بیرون، با یه چشم نیمهباز قهوه یا چایی میریزی، یه تیکه نون با هر چی دم دستته میخوری و میپری تو روز. تو مسیر، یا تو تاکسی غرق آهنگایی یا پادکست، یا داری به این فکر میکنی که چرا انقدر همهچیز کُنده! روزت با کارای همیشگی، درس، یا یه سری وظایف پر میشه که انگار تو لوپ گیر کردن. ناهار که میخوری، یه لحظه غر میزنی: «باز این پلو با چی؟» شب که برمیگردی خونه، فقط میخوای خودتو بندازی رو مبل، یه سریال چرت و پرت ببینی یا تو گوشی بچرخی تا چشات بسته شه. ولی گاهی یه چیز کوچیک، مث یه آهنگ باحال یا یه پیام از یه رفیق، میاد و حالتو یهو عوض میکنه.
امروز بعد از مدتهای خیلی طولانی فیسبوکم رو باز کردم و نشستم دونه دونه پستها رو دیدم کامنتای کسایی که جزو دوستام بودنو خوندم و وقتی به تاریخ پستها نگاه کردم حس کردم پرت شدم به همون تاریخ به زمانی که داشتم پستش میکردم یاد بازی City Vill افتادم که با دوستان بازی میکردیم و شهر میساختیم!! واقعا چه دورانی بود چقد زود گذشت و چقد خوشحال تر بودم......
کافئین همیشه یه حال خوب برام داره. هر بار که قهوه میخورم، تا یه مدت بعدش، اونقدر حالم خوب میشه که دنیا برام یهجور دیگهست؛ انگار هیچ مشکلی وجود نداره و به همهچی با یه حس مثبت نگاه میکنم. ولی این حال خوب، زود میگذره. وقتی کمکم اثرش میره، همهچی دوباره برمیگرده به همون نقطهی قبل از قهوه — دقیقاً برعکسِ اون حال خوب. هر بار، بدون استثنا، با خودم میگم کاش میشد اون بازهی کوچیکو یهجوری بیشتر کرد، یهجوری کشش داد. ولی خب میدونم نمیشه؛ و شاید اگه میشد، اونوقت دیگه خیلی اعتیادآور میشد و بیشتر ضرر داشت تا فایده. پس شاید باید یاد بگیرم که به همون لحظههای کوتاهِ روشن، دل خوش کنم.
نوروز که میاد، انگار یه نفس تازه به دنیا داده میشه. هوا بوی بهار میگیره، شکوفهها سر از شاخهها درمیارن و همه چیز رنگ زندگی میگیره. سال نو یعنی یه شروع دوباره، یه فرصت برای تازه شدن، برای گذاشتن سختیها پشت سر و رو به جلو حرکت کردن. امید که این بهار، دلها رو مثل طبیعت زنده کنه و روزای خوبی رو رقم بزنه.
هر روز صبح که از خونه میزنم بیرون، اول یه نفس عمیق میکشم و هوای سرد زمستونی رو میفرستم ته ریههام؛ یه جور سرمای تیز که بیدارم میکنه. سرمو میبرم بالا و یه نگاه به آسمون میندازم—گاهی خاکستری و سنگین، گاهی پر از ابرای پفدار که نور آفتاب از لایشون سرک میکشه. ایرپادمو میذارم تو گوشم، پادکستم رو پلی میکنم و صداش آروم آروم همهچیز رو محو میکنه. صدای ماشینا، آدما، حتی فکرای شلوغ تو سرم غیبشون میزنه. فقط منم و اون کلماتی که تو گوشم میرقصن، انگار یه دیوار دورم کشیده میشه و این عادت دیگه شده یه تیکه جدانشدنی از روزم.
آدمای سمی هموناییان که همیشه یه جوری انرژی آدمو میکُشن. انگار هرچی کنار اونا باشی، یا داری از خودت دفاع میکنی، یا داری حال بدشونو تحمل میکنی. مدام غر میزنن، منفیبافن، یا یه طوری رفتار میکنن که انگار همیشه حق با اوناست. اگه یه موفقیتی داشته باشی، به جای اینکه خوشحال بشن، یا حسودیشون میشه یا یه جوری کوچیکش میکنن. خلاصه، بودن کنارشون بیشتر از اینکه حالتو خوب کنه، خستت میکنه. بهترین کار اینه که فاصله بگیری و نذاری روی ذهنت تاثیر بذارن.
زندگی دیجیتال این روزا دیگه بخشی از وجودمون شده. صبح که بیدار میشیم، اولین کاری که میکنیم چِک کردن گوشی و شبکههای اجتماعیه. انگار بدون اینترنت یه چیزی کم داریم! از چت با دوستامون بگیر تا خرید آنلاین و حتی کار و درس، همه چی تو دنیای دیجیتال میچرخه. گاهی حس میکنم بیشتر از دنیای واقعی، تو این فضای مجازی زندگی میکنم و خیلی جدی و قاطع برنامه دارم واسه ترک این عادت…