Nobody
Nobody

Nobody

اگه پستو و وبلاگو میخونی یجوری بم بگو کجایی و چرا گم شدی یا بهتر بگم خودتو به گم شدن زدی؟!

خصلت و ذات آدمی تنوع طلبه و این جنسیت هم نداره و وقتی چیزی رو مدام در دسترس و نزدیک خودش داشته باشه واسش عادی میشه و میشه گفت حتی دیگه بود و نبودشو حس نمیکنه! اما امان از روزی که اونو از دست بده !!! نبودشو به شدت احساس می کنه! دقیقا این داستان درمورد روابط بین انسانها هم صادقه و تا وقتی یکی از طرفین به هر دلیلی از دسترس خارج میشه نبودش میشه بزرگترین  غم عالم.

فکر می کنم یجورایی دچار  آبلموویسم  شدم ولی با درجه و شدت خفیف تر اما در کلیات واژه مثل همون شخصیت اصلی رمان گنچاروف  گرفتار بی ارادگی و تنبلی و بی نظمی تا حدی هم بی تفاوتی به وضع موجود.

با این هوای بارونی و خنک مخصوصا این نوع بارون که فقط مختص اینجاست قشنگ پرت شدم به پاییز و قدم زدنها رو برگای خشک رنگارنگ و رفتن به کافه و خوردن یه فنجون قهوه غلیظ و تلخ.


پ.ن: من با اینکه از گرما مخصوصا همراه با رطوبت تابستون متنفرم ولی دوسش دارم و عاشق میوه هاش و سرسبزیشم و واقعا از تموم شدنش ناراحت میشم.

کسی که خودشو پنهون و گم و گور میکنه و نمی خواد  دیده شه رو باید به حال خودش گذاشت و به خواستش احترام گذاشت و از اصرار و پیگیری اجتناب کرد. اینجوری بهتر میشه ازش گذشت و به راه خود ادامه داد.

قبل فک کردن به اینکه یه رابطه چرا و کِی تموم شده باید دید اون رابطه اصن از اول وجود داشته یا یه توهم بوده؟!

گذشته مثه یه سم مهلکه که ذره ذره به حال و آینده رسوخ میکنه و باعث مسمومیت اونها میشه.