فکر می کنم یجورایی دچار آبلموویسم شدم ولی با درجه و شدت خفیف تر اما در کلیات واژه مثل همون شخصیت اصلی رمان گنچاروف گرفتار بی ارادگی و تنبلی و بی نظمی تا حدی هم بی تفاوتی به وضع موجود.
با این هوای بارونی و خنک مخصوصا این نوع بارون که فقط مختص اینجاست قشنگ پرت شدم به پاییز و قدم زدنها رو برگای خشک رنگارنگ و رفتن به کافه و خوردن یه فنجون قهوه غلیظ و تلخ.
پ.ن: من با اینکه از گرما مخصوصا همراه با رطوبت تابستون متنفرم ولی دوسش دارم و عاشق میوه هاش و سرسبزیشم و واقعا از تموم شدنش ناراحت میشم.
کسی که خودشو پنهون و گم و گور میکنه و نمی خواد دیده شه رو باید به حال خودش گذاشت و به خواستش احترام گذاشت و از اصرار و پیگیری اجتناب کرد. اینجوری بهتر میشه ازش گذشت و به راه خود ادامه داد.