Nobody
Nobody

Nobody

جمعه ها همیشه برای من روز خاصی بودن و همیشه کل هفته رو منتظر رسیدنش بودم و حتی از عصر پنجشنبه این روند شروع میشد و این علاقه من فرای تعطیل بودن استراحت و این داستانا بود یه جور حس خاص ولی خب مدتهاست که این حسو حال رو از دست دادم! چرا؟! نمی دونم هیچ جوابی براش ندارم.

خیال و توهم

توی دنیای موازی الآن ما دست تو دست توی هوای برفی  قدم زنان از خیابون پنجم وارد سنترال پارک می شیم و و بعد از کلی چرخیدن و کمی برف بازی با دستای از سرما قرمز به اولین کافی شاپی که بر میخوریم  داخل می شیم و دوتا اَمریکانوی داغ همراه یه اسلایس براوونی سفارش میدیم و رخوت و سرمای نفوذ کرده به تنمونو بیرون می کنیم و درمورد هر چیزی که به فکرمون می رسه حرف می زنیم.

امیدوارم سال جدید میلادی همون سالی باشه که سالهاست قراره باشه و نیس.

من الان باید نیویورک می بودم و برای شب و مراسم سال نو توی Times Square  لحظه شماری میکردم! نه اینکه اینجا باشم تو این کشور درب و داغون.

لعنت به این شانس.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

 خودمو گول که نمی تونم بزنم! که با خودم که باید رو راست باشم! همیشه چیزی که توی فکر هست لزوما قابل اجرا نیس و هیچوقتم قرار نیس اجرا شه.........

پذیرفتن واقعیات در زندگی و چیزی که واضح و روشنه خودش یجور هنره، اینکه علارقم میل باطنیت که اصرار به انکار داره رفتار کنی و به قول آمریکایی ها eyes wide open به قضیه نگاه کنی.