Nobody
Nobody

Nobody

پنجشنبه

دوباره برگشتم به دیفالت افسردگی و نا امیدی از آینده! و تنها چیزی که تو این روزا بم دلگرمی ده اینه که شاید اسمم در بیاد و ازین خراب شده بزنم بیرون.

یه بخشی  از افراد جامعه رو کسایی تشکیل میدن که هر چند دور و برشون شلوغ باشه و افراد زیادی رو بشناسن بازم اگه اتفاقی براشون بیوفته و یا گم و گور بشن هیچکس تاکید میکنم هیچکس متوجه نمی شه انگار نبودن. منم یکی از همون افرادم.

سرانجام دوست داشتنم چه شد؟

تویی که نخواستی...

منی که جا ماندم...

و خدایی که هیچوقت؛

در امور عاشقانه دخالت نمی کند...!

میخندمو از خندیدن میترسم.....

سخت ترین لحظات زندگی هم با کسی که دوسش داری به راحتی میگذره به قول حسین پناهی:با فنجان چای هم می شود مست شد اگر اویی که باید باشد، باشد....

جمعه شانزدهم مهر ۱۴۰۰

امروز بعد چند روز که یه تِک بارون بارید امروزو یه آنتراکت داد و فقط ابری بود حتی صبحش کمی آفتابم در اومد و عصر با یه هوای ابری عالی رو به رو شدم و کل جاهایی که میخواستم برم رو با پای پیاده رفتم چیزی حدود ۱۰ کیلومتر یه اَمریکانو دابل و یه دونات فول شکلاتم زدم به بدن واسه حسن ختام.


بحث دست بالا گرفتن و اینجور چیزا نیس صحبت سر اینه که جایی که ارزشتو ندونن و واسشون مهم نباشی اصرار به موندن خریت محضه.

پ.ن: منظور از "جا"این  کشور نیس منظور محیط و مکان خاصه.