هر روز صبح که از خونه میزنم بیرون، اول یه نفس عمیق میکشم و هوای سرد زمستونی رو میفرستم ته ریههام؛ یه جور سرمای تیز که بیدارم میکنه. سرمو میبرم بالا و یه نگاه به آسمون میندازم—گاهی خاکستری و سنگین، گاهی پر از ابرای پفدار که نور آفتاب از لایشون سرک میکشه. ایرپادمو میذارم تو گوشم، پادکستم رو پلی میکنم و صداش آروم آروم همهچیز رو محو میکنه. صدای ماشینا، آدما، حتی فکرای شلوغ تو سرم غیبشون میزنه. فقط منم و اون کلماتی که تو گوشم میرقصن، انگار یه دیوار دورم کشیده میشه و این عادت دیگه شده یه تیکه جدانشدنی از روزم.